چهل دقیقه است که انگشتام لای پرده پنجره گیر کرده. هیچ کس اینجا نیست. زمین و زمان سکوت کردن. اما هنوز توی گوش من صدای پوتین سربازهاست. - به چی نگاه می کنی؟ - به این گندم های زرد که وقت درو کردنشونه. ماریا یک کوزه پر از آب بغل کرده و سکه های حاشیه ی روسریش جینگ جینگ می کنن. کوزه آبو می ذاره گوشه آشپزخانه و میره. اینجا آب لوله هست اما فکر کنم می دونه که من آب چشمه رو دوست دارم. حتی روم نشد ازش تشکر کنم. آب چشمه! باز هم گرما. اینجا آب چشمه چقدر خنکه. خنک شدم. چه چیزی گم کردم که اومدم توی این بیابان. واقعا گم کردم، توی جیبم نیست. کلاغ ها نویسنده: نرگس سپه وند
داستان کوتاه چشمه منبع

مشخصات

تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

Hezekiahx1weq Webbplats خدمات تخصصی روانشناسی و مشاوره کوتی موزیک ثبت شركت مرکز فروش فلزیاب | طلایاب | دفینه LOX STB دارالترجمه رسمی گیوتک GioTec معرفی کالا فروشگاهی